*مرگ هم شکست می خورد*  به قلم بهزادی

0
267
واقعیتی که هیچ عقلی منکر آن نیست و هیچ دین ، مذهب و کیشی، سنگ ردش را بر سینه نمی زند و بدون چون و چرا همه آن را می پذیرند؛ انسان خاکی فناپذیر است. انسانی که یک روزی زاده می شود و روزی دگر با نواخته شدن ناقوس مرگ، چشم از این هستی فرو می بندد و در آغوش نیستی به خواب ابدی فرو می رود. می گویند، هر انسانی با ستاره به دنیا می آید و با او از دنیا می رود، اما ستاره بخت شاعر خورشید است ، این یعنی او تا ابد هست.
باید گفت، بدون مرگ زندگی بی معناست، اگر مرگی نباشد لذتی هم نخواهد بود. اگر مرگی نباشد هدفی و ارزشی برای زنده بودن نمی‌ ماند. هر دو در کنار هم و در امتداد هم در خط سرنوشت گام بر می دارند، هر دو با هم سنگ زندگی را می تراشند و به آن معنا و مفهوم می بخشند. اگر ما به جهانی پرت می شدیم که در آن هیچ مرگی نبود، آنگاه با چیزی شبیه به ابدیت مواجه می شدیم، هیچ چیز پایانی نداشت و همه چیز تکراری و ملال انگیز می شد.اما دراین مسیر، مرگ است که قوی سبقت را می رباید و چون داسی همه شادی را درو می کند، درد و رنج به سراغ آدمی دهن باز کرده و لذت و خوشی را با ولع تمام به کام خود می کشد.، انسان برای از دست دادن عزیز خود در سوگ می نشیند و شیون و زاری سر می دهد. اما این تلخی مانا نیست ، نعمت فراموشی که خداوند به انسان هدیه داده، او را بعد گذر چند صباحی در تنگ آغوش سرور و شعف می کشاند و همه چیز فراموش می شود.حتما شنیده اید که می گویند ، خاک مرده سرد است.
مرگ هر لحظه سایه به سایه انسان حرکت می کند، نه تنها اسلام بلکه همه ی مذاهب دنیا تاکید دارند باید روزی چندین بار زوال خویش را به ذهن فهماند ، چون با این تلنگر فکری ، انسان معنای حقیقی زندگی خویش را بیشتر فهم می کند و از هر لحظه ی زندگی بیشترین استفاده را می برد و هدفش از زنده بودن را می فهمد.
فلاسفه اعتقاد دارند اگر همه ی دانش های دنیا را فرا گرفته باشیم ولی معنای زنده بودن خویش را فهم نکرده باشیم ، از دانش هیچ سود و بهره ای نبرده ایم. شناخت از زندگی، شناخت خویش است، شناخت خویش، شناخت هدف از زنده بودن و زندگی کردن است. این که من اینجا چکار می کنم؟ برای چه هدفی خلق شده ام؟ آیا با زنده بودن و یا با مرگ من چیزی به این دنیا اضافه می شود و یا کم‌ می‌شود؟
سید ظهور شاه هاشمی افکاری زیبای داشت ، همیشه تاکید می کرد ، شاید طلوع خورشید فردا را نبینم، آنچه که امروز در توان دارم برای زنده نگه داشتن فرهنگ و زبان خویش بکار می گیرم. او هم رفته است، اما هنوز در ذهن‌های ما ، در نوشته های ما و در گفته های ما ماندگار است. انسان های بزرگ همیشه زندگی در زمان حال را تجربه می کنند و از آن بهترین استفاده را می برند و فرصت ها را از دست نمی دهند. باید بدانیم که زندگی بشر در این دنیای فانی جدالی است بین زیستن و مردن، برنده آن است که از خود نام نیک و اثری نیک بجا گذارد. شکسپیر آن را به بودن و نبودن معنا می کند . هر آنی امکان فرا رسیدن آن است. شاید، حال و آنی باشد و چند لحظه بعد همه چیز به خط پایان خود برسد.
مرگ را باید به شکلی دیگری فهمید ، انسان‌های هستند که زنده اند ،اما در حقیقت مرده اند، انسان‌های هستند که مرده اند اما زنده اند. با ما و همراه ما نفس می کشند . هر روز باشون می نشینیم و به گفته ها و نوشته های آنها حرف می زنیم و می اندیشیم . بعضی ها قرنها پیش رخت سفر بسته اند اما هنوز در ذهن‌ها زنده اند و روحشان هر روز با آدمیان در حال سخن گفتن می باشند. این انسانها ، نویسنده ، شاعر و کسانی هستند که زندگی هدفمندی داشته اند. با زنده بودن خود خدمتی به بشر کرده اند، اندیشه و فکری را در این جهان به ارث گذاشته و جسما بسوی ابدیت پرواز کرده اند. آنها تا زنده بودند به خوبی معنای زنده بودن خود پی برده بودند. آثاری را خلق کرده اند تا ابد جاوید بمانند. حال کدام اثر عزیز از دست رفته را از یاد ببرم؟
تھتال،
روزرد،
ھجگیں کشار،
واهگ ء مرگ ،
 بے بهارین منزل
کدوم‌ را؟
نکته آخر: مرگ در مقابل همچین کسانی شکست می خورد، تاوان سختی می پردازد، مرگی که خودش ادعا می کند همه چیز را نابود می کند، اما اینجاست که زانوهایش سست می شوندو قامتش خم شده و خودش را تسلیم می کند. وقتی مرگ با یک شاعر، هنرمند، دانشمند و انسان فرهیخته ای روبرو شده ‌‌و قد علم می‌کند ،رنگ می بازد و وجودش را ترس فرا می گیرد، توان آن ندارد که با او به مبارزه برخیزد و برای همیشه او را از خاطرات محو کند. اینجاست که باید به خود مرگ تسلیت گفت نه به مرگ یک شاعر ، نه به مرگ یک نویسنده و انسان فرهیخته.می‌ گفت: از مرگ نمی‌ترسم ،چون مرگ را پایان نمی‌دانم، علاوه بر این، معتقدم که مرگِ هر کس رنگِ خودش را دارد.چیزی که به فکر وا می‌داردَم ، مرگِ بدون میراث است.
در رثای مرحوم استاد تاج محمد طائر
نویسنده و شاعر بلوچ