حکایت کشاورزان اهل سرباز

0
646

توجه: کلیه اسامی مستعار است

قسمت اول

کشاورز پنجاه ساله سربازی که نامش مَلَنگ بود، با افتخار نخلهای زیبای باغش را هر روز با شوق و ذوق خاصی تماشا میکرد و خود را آماده ی رسیدن به هامین که همان برداشت زحمتهای چند ماهه اش برای باروری نخلهای مضافتی و فروش آن به شهرستانی ها و به قول خودش گجرها بود، میکرد.  او میدانست که نباید زیاد درنگ کند و بیشتر از این منتظر مشتری بماند به این امید که با قیمت بیشتری خوشه های خرمایش را به فروش برساند.

خبر آمدن بارانهای مونسون یا به زبان محلی بَشّ، اورا بیش از پیش نگران و مصمم به فروش خرماهایش کرده بود.  چند مشتری از شهرستان به او زنگ زده و خواستار فروش هر خوشه به قیمت سه هزار تومان شده بودند اما ملنگ تا آنروز حاضر به فروش با این قیمت پایین نشده بود.

او میدانست خوشه ای که نزدیک پانزده تا بیست کیلو وزن دارد قیمتش بیش از آن چیزیست که خریدار شهرستانی به او پیشنهاد کرده بود،  ملنگ با چند کشاورز دیگر که از نزدیک ترین دوستانش بودند مشورت میکند و از آنها راهکار میخواهد. یکی از دوستانش که تقریباً 65 ساله و از او با تجربه تر بود و اسمش مولاداد یا به قول هم روستایی هایش مولوک نام داشت به او توصیه میکند با همین قیمت خرماهایش را بفروشد، چون هر آن ممکن است بَشّ بیاید و دسترنج چند ماهه اش را از بین ببرد.

استدلال مولوک این بود که خاطرات تلخ گذشته را نباید تکرار کرد و با هر قیمتی که گجر تعیین میکند باید قبول کرد. چون چاره ای وجود ندارد.

مولوک پیرمردی سبزه رو با دستمالی عربی که دور سرش میپیچید و قدی متوسط و چهره ای گشاده داشت، عادتش بود که به باغ همه ی کشاورزان سر بزند و از احوال آنها جویا شود.

گاهی با آنها در باغ یکی دیگر از کشاورزان که گهرام نام داشت میرفت و با جوانترها چیتی بازی میکرد،  همه کشاورزان روستا به او احترام خاصی داشتند و همیشه در کشاورزی، با او مشورت میکردند.

او تجربه های زیادی از فروش خوشه های قرمز رنگ مضافتی به شهرستانی ها و به اصطلاح آنها گجرها داشت.   او میدانست که هیچ نهاد حمایت کننده ای از حقوق کشاورزان در شهرستان وجود ندارد، او بارها از طریق پسرش مزار که جوانی تحصیلکرده بود با مسوولین جهاد و سرمایه داران شهرستان دیدار میکرد و درد ودلها و گلایه های کشاورزان را به آنها یاد آوری میکرد.

او بیشتر از سرمایه داران شهرستان گلایه داشت که ثروت و دارایی هایشان را در خارج از شهرستان و استان سرمایه گذاری میکردند، مولوک آرزو داشت یکی از سرمایه داران بومی برای خرید و یا سهیم کردن کشاورزان، سردخانه ای مخصوص خرماهای شهرستان احداث کند.

مولوک سواد چندانی نداشت اما از طریق پسرش مزار این آگاهیها و ایده ها را در سرش میپروراند،  مزار جوانی خوش فکر و خوش ایده بود، او همیشه از وضعیت شهرستان و عدم توسعه یافتگی و فقر فرهنگی، اقتصادی و آموزشی با پدرش صحبت میکرد. او اعتقاد داشت، شهرستان سرباز بهشت کشاورزان کشور است زیرا هر محصولی که کاشته شود، ثمر میدهد.  مزار در رویاهایش آرزوی سرمایه گذاری بومی های شهرستان سرباز برای کشاورزی صنعتی و مدرنیزه کردن کشاورزان و احداث کارخانه های بسته بندی و سردخانه ها را در سر میپروراند.

او اعتقاد داشت اگر کشاورزی مانند دیگر شهرستانهای کشور و یا کشورهای پیشرفته، در شهرستان صنعتی شود، وضعیت اقتصادی شهرستان و قشر متوسط وکشاورز متحول خواهد شد.  مزار تولید مواد اولیه به صورت گسترده و با توجه به پتانسیل های شهرستان و تبدیل آن به صورت بهداشتی و بسته بندی و صادر کردن محصولات به اقصا نقاط کشور و حتی خارج از کشور را از ضروریات توسعه شهرستان میدانست و این مهم فقط با حمایت سرمایه‌گذاران بومی و دلسوز امکان پذیر بود.

در نهایت ملنگ خرماهایش را با قیمت خوشه ای چهار هزارتومان به یکی از مشتریانش فروخت.  مزار میدانست همین خرما با بسته بندی بنام شهرستان های دیگر دوباره به بلوچستان وشهرستان با قیمتهای بالا به فروش میرسد، او خود یک بسته 500 گرمی را بقیمت 7000 هزارتومان در ماه مبارک رمضان خریده بود،   او با خود میگفت، چرا نباید در شهرستان خودمان سردخانه یا کارخانه تولید کارتون و بسته بندی وجود نداشته باشد، تا خرماهای شهرستان مزین به نام زیبای سرباز و بلوچستان در جای جای ایران اسلامی صادر شود.  او همچنین تولید انواع ترشیجات و مخصوصاً ترشیهای لیمو و انبه به صورت بهداشتی و با بسته بندی در شهرستان را از ظرفیتهای اشتغال زایی و توسعه شهرستان میدانست….

ادامه دارد…..

ولی الله بهرام زئی از نصیرآباد