مولای من نقشبندی؛ تو انتقام الهی هستی برای شکنجه گران.

0
236

 

…شب فرا رسید و تاریکی همه جا را فرا گرفت خستگی روح و دردی درونی مرا به سوی سایه ای کشاند که در اثر نور اتاقم از دیوار به پائین سر می خورد، سایه را زیر قدمهایم گذاشتم

و به دیوار تکیه زدم ، سردی دیوار با ایجاد رعشه ای بر وجودم مرا به دور دست های خیال می کشید، برای لحظاتی سو سوی نور و سایه اتاق مرا در آغوش گرفت و سردی دیوار مرا به یاد سرداب ها  و سلول های تنگ نموری  انداخت که همیشه از آنها شنیده بودم  اما در پشت میله های آن سرداب و سلول رهیب المنظر مردی با صلابت با چشمانی نافذ ، پیشانی گشاد ، و دست های از جنس قدرت که خود را به دور میله ای رنگ و رو پریده دروازه پولادینش پیچیده بودند و تو گویی می خواهد به ناگه ره به دو سوی کشند و میله های زنگ خورده را از هم باز شکنند ، تصور می کردم. تصور یک بزرگ مرد، مردی که فکر سرکشم مرا به سویش سوق داده بود پیرمردی بود جوان، گر چه محاسن صورتش سفید و موهایش تو گوی برف گرفته بود اما در چهره اش می شد رشته ای از کوه مشاهده کرد و تنی که نه رنجور بلکه چون نخلی استوار می نمود… خوب که به او خیره شدم کسی نبود جز مولوی فتحی محمد نقشبندی.

وارث نخل های سر به فلک کشیده سرباز ، فرمانده توانای گذرگاه های پرپیچ و خم کوهستان، امام مردمی قوی و دلیر در عمق “کجای” شهرستان راسک، مردی تمام قد استوار با شانه های نقاشی شده به قدرت و صلابت مردی که مدتهاست همگان را به حیرت وا داشته است. مردی که بلوچستان برایش ضرب المثلها خواهد ساخت ، مردی که آیندگان از او تفسیر صبر و استقامت می شنوند… کسی که در برابر ضربات سخت و جانکاه شلاق، و رعشه های جانکاه شوک و لگدهای مردی که نمی ذاشت سر را بالا بگیرد اما هر بار که از نعره کشیدن و شکنجه اش خسته می شد و به گوشه ای پناه می برد با سر بر افراشته وی مواجه می شد که خستگی را در چهره شکنجه گر نهادینه می کرد….شنیده ام که می گویند: این ابر مرد زیرفشار  تمام شکنجه ها و بازجوایی هایش به جای آه و ناله، قرآن خوانده است. نکرده ها و نبوده ها و نداشته های که از او می خواستند را با صبرش به خستگی ها و شکستگی ها و بستگی های تبدیل می کرد که در جان شکنجه گران رخنه می کرد و در دمی و باز دمی با سری جنبان و روحی گریان و خسته به اسایشگاهشان باز می گشتند و در برابر سوال بازجوی خشمگین که می پرسید: آیا بلاخره مجبور به گفتن آنچه خواسته ایم شد؟! …. اما پیش از آنکه جواب را بشنود خود همه چیز را از چهره های خسته شکنجه گران می خواند. و آتشفشان خشمش روح و روانش را می ازرد. و چون گذشته فقط فریاد می کشید و دست به سر می زد و چون من به دیوار تکیه می زد و ….

درود بر تو ای مولای من، این شکنجه گر نبود که تو را می ازرد، این استقامت تو بود که شکنجه گر را به ستوه آورده بود. آری، مولای من تو شکنجه گر واقعی بودی. تو را خدا فرستاده بود تا جوابی به اه آن مظلومان در بند باشد که به دست این دژخیمان آزرده می شدند. و جز فریاد: خدا حقمان را از شما بگیرد ” چیزی برای گفتن نداشتند. و زیر لب زمزمه کنان آرزوی انتقام الهی را برایشان می پروراندند.

مولای من تو همان انتقام الهی بودی برای آن شکنجه گران.

خوشا به سعادتت ای مرد بزرگ ای تو که آیه “والله یحب الصابرین “را نه با زبان که با قلب و جوارحت معنی کردی.
تلاطم پر شور خیالم گره خورده در خستگی های پرنیانت، همچنان می تازد و مرا بیاد مردان شجاع عصر اسلام می اندازد،آنهایی که به شمشیرشان قسم خوردند که عزت ،شرف،و ایمانشان را به هیچ عوض نکنند و تو همان تفسیری ، همان معنی ، از همان نسل!

نسیم خنکی از روزنه پنجره اتاقم می وزد سردی دیوار مجددا در وجودم رعشه ایی سبک می اندازد و من لبخند می زنم و نقشی را که تو نقشبندی بسته ای در خیالم با این بیت زمزمه می کنم:

سبزیم که ازنسل بهاران هستیم
پاکیم که ازتبار باران هستیم
دور است زما تن به مذلت دادن
ما وارث خون سربه داران هستیم

 

نویسنده: سعدیه بلوچ