چشمها را باید شست “بلوچستان” را جور دگر باید دید!

0
200


بلوچستان دلم برایت سخت تنگ شده است، 
هر بار که دوستی ، خویشاوند و عزیزی سفر کرده


از پیش تو می آید و من که با اغوشی باز و چهره ای گلگون 
و شکفته در برش گرفته و از برای تسکین لهیب سخت جدای و فراق که درونم را می جوشاند از تو می پرسم و مسئول عنه را می بینم که پس از اندکی سکوت و خیره شدن به نقش خیال و در حالی که آه گرمی از نهادش بر می اید و تمام جلای چهره اش….. بخدا تمام جلای چهره اش در ورای ماتمی سیاه آلود به ناگه سر به اختفا می نهد و به جز ملال و درد و فشار و خستگی تنت که از نا ملایمتی “چهره به نقاب نهادگان” ولایتی که بر چهره ات نشسته ، نمی گوید… آه، نمی دانی آنهنگام چقدر دلم می گیرد.
دلم می گیرد که کجای این چادر سیاه که بر تو افکنده اند را گرفته سخت و با زور و قدرت فکر و تعقلم برکشم که چهره تابان و رنگ درخشان و نام گل آزینت را انگونه که هستی ببینم و قلبم را تجلی دهی.
بلوچستان، مرا ببخشد فرزند ناتوان و رنجور و خسته و غربت زده ات را که غبار های خستگی سالها خیانت را نتوانسته از چهره ات بزداید.
بلوچستان مرا ببخش که هر روز زمردهای تنت، همان جوانان دست پرورده نازنیت را روزی به سلاح اعتیاد ترور می کنند و روزی با سلاح گرم و سرد حسی و فرا حسی دیگری که هر بار چشمان تو سرشک خون می فشانند و من نیستم که بگویم: غم مخور، تمام توانم را میگذارم که حمایتت کنم.
بلوچستان مرا ببخش که کان های ارزشمند درونت همان ها که قرن ها درون وجودت پرورده ای تا این نسل با برداشت آن، حق برابری و آزادی و مساوات مسلوب سالها را از صلابه اهریمنان گرفته و در پناه آن زخم های سالهای سخت تنت را درمان کرده و از آن پس آزادانه بیاندیشد زندگی کند و برای خود، خودش تصمیم بگیرد، مرا ببخش که امروز به سختی اماج حملات تاراج علنی و غیر علنی قرار دارند و من هیچ از دستم بر نمی اید جز اینکه صفحاتی سیاه کرده و از مظالم جانکاهت بگویم و عرق شرم از جبینم پاک کنم.
بلوچستان می دانم آن روز که لرزیدی و لرزیدی و لرزیدی از برای چه بود. می دانم از دست من و فرزندان دیگرت سخت خسته و دلخور و تکیده بودی لرزیدی تا فکرم را بلرزانی و به من هشدار دهی چشمانم را بگشایم و خیانت ها را ببینم. اما… ندیدم.
لرزیدی که مرا به یاد اشک های آن فرزندت بیاندازی که حتی نگذاشتند بر جنازه برادرش که به جرم فروش گازائیل تیر خلاص بر سرش زده بودند حاضر شود آن هم در کشوری که هر روز میلیاردها قاچاق میکند میلیاردها اختلاس و میلیونها ….. اما کسی نمی پرسد: چه شد؟!

لرزیدی تا توجه جهانیان را به خود جلب کنی ، به خانه ها و مدارس کپری فرسوده ات، به بیمارستان های بی امکاناتت ، به محرومیت های کوچک و بزرگت به نفس های سخت پیرزن فرتوت که در سایه تورم جانکاه نا امیدانه به چشمان تیر کشیده ایتام کنج خانه اش می نگرد و آه می کشد و تو میلرزی و او اه می کشد و تو…. می لرزی. اما باز کسی بیدار نمی شود.

بلوچستان من ببخش ، کسانی که نامشان برای ما نا آشنا نیست دست خشم به نامت کشیدند و نگذاشتند خبرنگاران از تو دیدن کنند و در پایه رسانه هایشان نوشتند: زلزله سخت! سیستان تسلیت.
ببخش که من نبودم تا نامت را زنده کنم.
بلوچستان مرا ببخش که حتی نامت را به تاراج می برند و من چشمانم سنگین خواب کج فکری موهومی است که همان نقاب به چهره زدگان بر سرم فرو کرده اند و حاضر نیستم چون تو بلرزانمش تا شاید اندکی باز شود و این بار جور دیگر ببیند.
بلوچستان مرا ببخش.

حبیب الله سربازی